یک بنده خدایی از دفتر استفتائات یکی از مراجع، نقل میکرد که:
-
دختره پرسیده بود: من 28 سال دارم. بنا به گفته پزشکان، 6ماه دیگر به دلیل فلان بیماری مغزی قطعا میمیرم. جرات نمیکنم از پدرم اجازه بگیرم. آیا میتوانم بدون اجازه او با کسی که دوستش دارم، ازدواج موقت کنم؟
واقعا چه فکر میکنند برخی پدران؟
____________________________________________________
پینوشت: پس از اشارت بجای یکی از کامنترهای گرامی، داستانی که مربوط به ازدواج یک جوان نزدیک به مرگ در منابع روایی ما وجود دارد را خدمت شما ترجمه میکنم:
از امام باقر علیهالسلام نقل شده که: در زمان حضرت داود، جوانی بود با لباسی ژنده و مندرس، که زیاد در محضر حضرت داود مینشست و سکوت میکرد.
روزی [که این جوان پیش حضرت داوود نشسته بود] فرشته مرگ (عزرائیل علیهالسلام) آمد و نگاه تیزی به او انداخت.
داود پرسید آیا به این جوان نگاه میکنی؟
گفت: بلی، تا هفت روز دیگر در همین جا دستور قبض روح او را میدهم
داود دلش به حال آن جوان سوخت و فرمود: ای جوان آیا همسر داری؟
گفت: نه، من هرگز ازدواج نکردهام.
داود فرمود، پیش فلان شخص - که نزد بنی اسرائیل دارای منزلت عظیمی بود - برو و به او بگو داود به تو دستور میدهد که دخترت را به ازدواج من در آوری و همین امشب آن دختر را وارد [بر من] کنی (! البته شاید من بد ترجمه کردم) و مقدار خرجی که لازم داری از او بگیر و نزد همسرت باش و بعد از 7 روز به این مکان بیا.
جوان با پیام داوود رفت و آن مرد دخترش را به ازدواج با آن جوان درآورد و دخترش را بر آن جوان وارد کرد و هفت روز نزد آن دختر ماند و روز هشتم خدمت داود رسید.
حضرت داود از او سؤال کرد که آنچه الآن در آن هستی (ازدواج و همسر داشتن) را چگونه دیدی؟
آن جوان گفت: تا به حال هرگز نعمت و سرور و شادی بزرگتر از ازدواج ندیدهام.
داوود که درود خدا بر پیامبر ما و خاندانش و او باد، به آن جوان گفت: همین جا بنشین.
جوان مدتی نشست و زمان زیادی طول کشید (اما حضرت عزرائیل نیامدند)
داود به آن جوان گفت که نزد خانوادهات برو و روز هشتم که شد، برگرد.
جوان روز هشتم آمد و نزد او نشست (و دوباره فرشته مرگ نیامد) و دوباره برگشت.
هفته بعد که جوان آمد، فرشته مرگ هم آمد. داود به او گفت: تو به من نگفتی که هفت روز دیگر روح او را از بدنش جدا میکنی؟!!
حضرت عزرائیل فرمودند: بله.
داوود فرمود: اما هشت و هشت و هشت گذشت.
ملکالموت به حضرت داوود فرمود: ای داود! خدای تعالی به او رحم کرد به خاطر رحمی که تو به او کردی و 30 سال دیگر مرگش را تاخیر انداخت.
[پایان این حدیث]
یاد حدیثی دیگر افتادم با این مضمون که «به دیگران رحم کنید تا خدا هم رحمتش را بر شما نازل کند»
و چه خوب مثالی است مثال اول این مطلب.
پدری که حاضر میشود فرزندش ده سال در آتش شهوت بسوزد و رحمی به او نمیکند، چطور انتظار دارد خدا به او رحم کند؟ و برعکس آن؛ پدری (که مانند داود نبی) برای ازدواج جوانش از مال و جان و آبرو و آسایش خود مایه میگذارد و به جوانش مهربانی میکند، این کارش موجب نزول رحمت خدا بر او و جوانش خواهد شد و خواهد دید که وعده رحمت خدا هم فرا میرسد.
بحار الأنوار - العلامة المجلسی ج 4 ص111 بالاسناد إلی الصدوق ، عن أبیه ، عن سعد ، عن ابن عیسی ، عن الوشاء عن علی بن سوقة ، عن عیسی الفراء وأبی علی العطار ، عن رجل ، عن الثمالی ، عن أبی جعفر علیه السلام قال : بینا داود علی نبینا وآله وعلیه السلام جالس وعنده شاب رث الهیئة یکثر الجلوس عنده ویطیل الصمت إذ أتاه ملک الموت فسلم علیه وأحد ملک الموت النظر إلی الشاب فقال داود علی نبینا وآله وعلیه السلام : نظرت إلی هذا ؟ فقال : نعم إنی أمرت بقبض روحه إلی سبعة أیام فی هذا الموضع فرحمه داود فقال : یا شاب هل لک امرأة ؟ قال : لا وما تزوجت قط قال داود : فأت فلانا - رجلا کان عظیم القدر فی بنی إسرائیل - فقل له : إن داود یأمرک أن تزوجنی ابنتک وتدخلها اللیلة وخذ من النفقة ما تحتاج إلیه وکن عندها فإذا مضت سبعة أیام فوافنی فی هذا الموضع فمضی الشاب برسالة داود علی نبینا وآلة وعلیه السلام فزوجه الرجل ابنته وأدخلوها علیه وأقام عندها سبعة أیام ، ثم وافی داود یوم الثامن فقال له داود : یا شاب کیف رأیت ما کنت فیه ؟ قال : ما کنت فی نعمة ولا سرور قط أعظم مما کنت فیه ، قال داود : اجلس فجلس وداود ینتظر أن یقبض روحه فلما طال قال : انصرف إلی منزلک فکن مع أهلک فإذا کان یوم الثامن فوافنی ههنا ، فمضی الشاب ، ثم وافاه یوم الثامن وجلس عنده ، ثم انصرف أسبوعا آخر ثم أتاه وجلس فجاء ملک الموت داود ، فقال داود صلوات الله علیه : ألست حدثتنی بأنک أمرت بقبض روح هذا الشاب إلی سبعة أیام ؟ قال : بلی ، فقال : قد مضت ثمانیة وثمانیة وثمانیة ! قال : یا داود إن الله تعالی رحمه برحمتک له فأخر فی أجله ثلاثین سنة.