ساکن مدینه بود. کنیز بیمثال همسایه دلش را برده بود.
رفت و به امام عرض حال کرد
نقل شده که امام به او فرمود... هر زمان او را دیدی بگو
{اسئل الله من فضله: از خدا، فضلش را طلب میکنم}
آن مرد اینچنین کرد. مدت زیادی نگذشت که برای صاحب آن کنیز سفری پیش آمد. نزد آن مرد آمد و گفت:
تو همسایه من و مطمئنترین فرد نزد من هستی. برای من سفری پیش آمده و من دوست دارم که کنیزم را نزد تو به امانت بگذارم
مرد گفت:
من همسر ندارم. در منزلم هم زنی نیست
چگونه کنیزت میتواند نزد من باشد؟!!!
صاحب کنیز گفت:
او را به قیمتی به تو میفروشم و تو این پول را برای من ضمانت میکنی و زمانی که من برگشتم هم او را به من میفروشی ولو آنچه باید بکنی کرده باشی!!
قبول کرد و صاحب کنیز هم قیمت بسیار بالایی را تعیین کرد (که اون مرده نتونه بفروشش و وقتی برگشت بهش برگردونه)
پس آن صاحب کنیز به مسافرت رفت و بین آن دو آنچه خدا میخواست انجام شد... پس از مدتی فرستاده یکی از خلفای بنیامیه (لعنةاللهعلیهم) که برای خرید کنیز آمده بود و لیستی شامل نام آن کنیز نیز همراه وی بود پیش او آمد و وی را مجبور به فروش کرد و آن مرد هم ناچارا به قیمت بسیار بالایی (بیش از آنچه با صاحب اولی کنیز شرط کرده بود) برای فروش آن کنیز رضایت داد.
زمانی که که کنیز را گرفت و از مدینه خارج شد، صاحب اصلی کنیز آمد. اول همه از احوال کنیزش سوال کرد. ماجرا را برایش بازگو کرد و تمامی مبلغی که در ازاء آن گرفته بود را به وی داد اما صاحب کنیز نپذیرفت و تنها آنچه را عهد کرده بود گرفت و بقیه آن را به او پس داد.
و اینگونه خدا پاسخ حسن نیت آن مرد را داد.
(نه اینکه بگه ای شهوتپرست پست، برو به جهنم ابدی!)
پ.ن: این داستان برای سوال دوستی پیرامون «اسئل الله من فضله» ترجمه شد.
___________________
عدة الداعی - ابن فهد الحلی - ص 292 - عن ذرعة بن محمد قال: کان رجل بالمدینة وکانت له جاریة نفیسة فوقعت فی قلب رجل واعجب بها، فشکى ذلک إلى أبى عبد الله علیه السلام فقال: تعرض لرؤیتها، فکلما رایتها فقل (اسئل الله من فضله) ففعل فما لبث الا یسیرا حتى عرض لولیها سفر فجاء إلى الرجل فقال: یا فلان أنت جارى وأوثق الناس عندی، وقد عرض لی سفر، وانا أحب ان أودعک جاریتی تکون عندک فقال الرجل: لیس لی امرأة، ولا معی فی منزلی امرأة، وکیف تکون جاریتک عندی؟ فقال: أقومها علیک بالثمن، وتضمنه لی وتکون عندک فإذا أنا قدمت فبعنیها أشتریها، وان نلت منها نلت ما یحل لک، ففعل وغلظ علیه بالثمن، وخرج الرجل فمکثت عنده، ومعه ما شاء الله حتى قضى وطره منها، ثم قدم رسول لبعض خلفاء بنى أمیة یشترى له جواری، وکانت هی فیمن سمى ان تشترى فبعث الوالی إلیه فقال له: بع جاریة فلان قال: فلان غائب فقهره إلى بیعها وأعطا ه الثمن ما کان فیه ربح، فلما أخذت الجاریة واخرج بها من المدینة قدم مولاها، فأول شئ سئله عن الجاریة کیف هی؟ فأخبره بخبرها وأخرج إلیه المال کله الذی قومه علیه، والذی ربح فقال: هذا ثمنها فخذه فأبى الرجل وقال: لا آخذ الا ما قومته علیک وما کان من فضل فخذه لک هنیئا فصنع الله له بحسن نیته.