در مطالب قبلی به سه داستان از زندگی بزرگان که حاوی نکته ای درباره متعه بود با ذکر نام پرداخته شد (هر چند از رفتار بزرگان زیادی نیز بدون بردن نام، تجلیل شد!)
در این مطلب به ذکر داستانی از جعفر بن خضر نجفی معروف به شیخ جعفر کاشف الغطاء، به نقل از جلد هشتم کتاب «مردان علم در میدان عمل» میپردازم.
در بلندی همت و اخلاق شیخ جعفر کبیر داستانها نوشته اند از آن جمله اینکه شیخ هرسال به گردش برخی شهرها میرفت و هر زمان که وارد شهری میشد و زن همراه خود نداشت زنی را در آن شهر متعه میکرد و اصولا شیخ در ترویج عقد متعه تبلیغ بسیار می کرد زیرا رواج آن را مانع فساد مردان و زنان میدانست.
وقتی شیخ وارد زنجان شد، از حاکم زنجان متعه ای خواست و چون زنان آن شهر راضی به صیغه موقت نمی شدند حاکم که مردی صاحبدل بود و به شیخ عقیده داشت یگانه دختر عزیز خود را فرمان داد تا آراستند و به ازدواج شیخ درآوردند.
شیخ که وارد اتاق شد دختری در نهایت زیبائی و آراستگی دید.
از او پرسید: چگونه مانند تو دوشیزه ای حاضر شده است متعه برای شیخ جعفر شود راست بگو دختر کیستی؟ دوشیزه خود را معرفی کرد.شیخ پرسید: آیا با رضای خودت به عقد من درآمدی؟
دختر گفت: آری
شیخ پرسید: چگونه تو با این حسن و زیبائی تاکنون شوهر نکرده ای؟
دختر از سر راستی حکایت نمود که جوانی را دوست میداشته اما پدرش رضایت نداده و دیگر خواستگاران را که پدرش میخواسته او راضی نشده است.شیخ از مسکن جوان پرسید و چون دانست که در زنجان است همان شب بدون اینکه در آن دختر تصرفی کند حاکم پدر دختر و آن جوان را حاضر گردانیده و در همان مجلس خودش دختر را عقد کرده و به ازدواج جوان درآورد و خودش آنقدر ایستاد تا عروس و داماد را وارد حجله کردند.