امشب یکی از آشناهای ما خاطره ای از چند سال پیشش تعریف میکرد:
صبح پنجشنبه یکی از روزهای ایام نوجوانی، تو یکی از محله های قدیمی شهرمون در حال عبور از کوچه ای، دیدم یه کاغذ مرتب و تاشده ای دم در خونه ای افتاده بود.
بدلیل کنجکاوی و... برش داشتم اما نخوندمش تا شب. (ظاهرا عجله داشته)
همون شب (که شب جمعه بوده!) کاغذ رو باز کردم و خوندم:
من امشب میتونم خدمت شم برسم برای احیای سنت نبوی و مخالفت با سنت عُمر
قربانت - مصطفی
سوختم!
کاش از روی زمین برنمیداشتمش.