متن زیر رو یکی از دوستان برای ما ارسال کرده که ظاهرا ترجمه ای از یک متن لاتینه چون شئونات شرعی توش رعایت نشده اما ناظر به مشکل خجالتی بودن دختر و پسرهای جوان برای ازدواج، خصوصا موقته!
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو «داداشی» صدا می کرد.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: «متشکرم» و گونه من رو بوسید.میخواستم بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم … علتش رو نمیدونم. تلفن زنگ زد خودش بود گریه می کرد دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش نمیخواست تنها باشه من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: «متشکرم» و گونه من رو بوسید.میخواستم بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم. من عاشقشم اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد و گفت: «قرارم بهم خورده، اون نمیخواد با من بیاد»یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال...
قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغالتحصیلی فرا رسید. من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون به من توجهی نمیکرد و من اینو میدونستم.
قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت: «تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم» و گونه منو بوسید.
میخواستم بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه. من دیدم که «بله» رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت: «از اینکه اومدی متشکرم داداشی خوبم»میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط «داداشی» باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده. فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند. یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه که در دوران تحصیلش نوشته:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.
اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.
من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمیخوام فقط برای من یه داداشی باشه.
من عاشقش هستم اما… من خجالتی ام… نمیدونم…
همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم…. با خودم فکر میکردم و گریه!اگه همدیگرو دوست دارید، به هم بگید، خجالت نکشید!
عشق رو از هم دریغ نکنید. خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید.
منتظر طرف مقابل نباشید. شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
مطلب مرتبط: در احادیثی وارد شده که اگر کسی را دوست دارید، به او ابراز کنید...