امروز دوستم اومده بود خونمون. خاطرهای گفت و صحبت از کوچیکی دنیا شد...
من هم خاطره زیر رو از خودم گفتم و باعث تعجب ایشون شد و گفت واقعا دنیا کوچیکه!
غروب ابری یکی از روزهای اواسط اسفند 86 بود. فرداش قرار بود برای زیارت متعه گرامیام به یکی از شهرهای مجاور بروم...
شبش یه سر رفتم خدمت یکی از دوستان. در مورد فردا گفتم که قراره برم دیدن متعه گرامی. شاید از روی حس کنجکاوی در مورد متعهام پرسید که چندسالشه و حدودا کجا ساکنه و یه سری کلیات دیگه. من هم پاسخ دادم.
بعد اون شروع کرد یه سری مشخصات ازش گفتن و من متعجب شدم! نهایتا متوجه شدم که من و ایشون باجناق هستیم!
آنها دو خواهر با دو رشته متفاوت دانشگاهی و فکری در شهری مجاور شهر ما...
من و دوستم هم همچنین!
اما با هم باجناق از آب درآمدیم. آن هم باجناق موقت!
خدا رو شکر کردم بر این لطفش