اجتماع امنیتی ِ فاقد امنیت اجتماعی

متعه گرامی خاطره‌ای از دیروزش نوشته. این «امنیت اجتماعی» و اینا که میگفتن چی بود راستی؟!
البته متعه گرامی ما کمی محجوب و خجالتی بوده و باعث شده طرف پررو بشه. اینکه میگن زن باید تکبر داشته باشه، یکی از کاربردهاش همین‌جاست.

امروز وقتی داشتم برمیگشتم خونه، سوار یه تاکسی شدم که برم توپخونه،
از نیمه های راه بو بردم که راننده رفتارش با من عادی نیست و انگار خیالاتی داره!!

به خیابون جمهوری که رسید گفت: حاج خانم بعد از توپخونه کجا میخوای بری؟
گفتم: همونجا کار دارم، جایی نمیرم
گفت: اگه کارت زود تموم میشه منتظر میشم میرسونمت. تو رو خدا فکر پولشو نکنی ها!
گفتم: نه خیلی ممنون.

خلاصه رسید به توپخونه و من نزدیک موبایل فروشی ها پیاده شدم تا بلکه دست از سرم برداره. کرایه‌ش رو هم دادم و پیاده شدم. اما دوباره منو صدا کرد و گفت: حاج خانم می‌خوای منتظرت بشم برسونمت؟
گفتم : نخیر آقا. بفرمائید.
گفت: اگه میخوای گوشی بخری من اینجا آشنا دارما. بذار برات بخرم.
گفتم: نه گوشی نمیخوام بخرم. کار دیگه‌ای دارم... و راه افتادم به طرف پیاده رو.

یه کم رفتم جلوتر تا گمم کنه، و به بهونه خرید هندزفری رفتم تو یه مغازه. یه هندزفری خریدم و اومدم بیرون. دیدم عین اجل معلق دوباره از پشتم پرید جلو و گفت من هنوز وایسادما، بیا برسونمت. منم محلش نذاشتم و رفتم اونور خیابون. دیدم داره با ماشینش دنبال من میاد. حالا تو اون میدون توپخونه به اون شلوغی که نمیشه آروم رانندگی کرد، اون پا به پای من میومد هرجا میرفتم.

خیلی ترسیده بودم و دست و پام داشت میلرزید. از ترسم آنقدر تندتند راه می‌رفتم که بتونم از دستش فرار کنم. رسیدم به خیابون فردوسی دیدم دوباره داره کنار خیابون میاد. منم یه کم رفتم تو خیابون فردوسی که یه طرفه است تا رد گم کنم. بعد سریع رفتم اونور خیابون. اما دیدم با اینکه خیابون یه طرفه بود وسط خیابون دور زد و اومد طرف من دیگه واقعا داشتم قبض روح میشدم. وارد خیابون امام خمینی شدم و تند تند توی پیاده رو راه می‌رفتم. دیدم بازم داره کنار خیابون دنبالم میاد و هی میگه حاج‌خانم! حاج‌خانم!
اصلا محلش نذاشتم و رسیدم به یه خیابون یک طرفه و رفتم به طرف اونجا تا دیگه نتونه وارد اون خیابون بشه. به سرعت رفتم به سمت ترمینال پارک‌شهر تا اتوبوس سوار بشم. اون دیگه نتونست بیاد تو اون خیابون. اما من همش میترسیدم از یه راه دیگه جلوم سبز بشه.

خلاصه با هزار سلام و صلوات رفتم سوار اتوبوس شدم. اما تا اتوبوس راه بیفته همش به اطراف ترمینال نگاه می‌کردم که نکنه پیاده اومده باشه. خلاصه اتوبوس راه افتاد و من الحمدلله به سلامت به خونه رسیدم.
اما همش تو راه فکر میکردم پشت سرمه. خیلی هول کرده بودم و رنگ و روم شده بود مثل گچ. رسیدم خونه همه بدنم داشت مثل بید می‌لرزید. یه چیزی خوردم و رفتم خوابیدم تا شاید این کابوس از ذهنم بره بیرون.

خلاصه روز بدی بود امروز

15 سال پیش نگاشته شده

درباره این وبلاگ

هدف اصلی این وبلاگ که در بین روزنوشته‌هایم مورد توجه بنده بوده؛ بیان مسائل نظری و خبرهای پیرامون «ازدواج موقت» است.

لازم می‌دانم اعلام کنم که نویسنده این وبلاگ هیچ فرد یا موسسه‌ای را در هیچ‌جای ایران برای یافتن همسر موقت سراغ ندارد و فعالیت همسریابی (موقت و دائم) هدف این وبلاگ نیست.

بیشتر...

برای مشاهده نسخه کوچک و مخصوص موبایل این سایت، کافی است آدرس manmote.com را در موبایل خود وارد کنید.

برای اطلاع از مطالب جدید وبلاگ، ما به شما feed (یا همان rss) را پیشنهاد می‌کنیم. اگر نمی‌دانید فید چیست، اینجا را کلیک کنید

Post RSS feed

روش دیگر که مخصوص پیرمردها! میباشد، دریافت متن مطالب جدید در ایمیل شماست. بدین منظور، ایمیل خود را وارد کنید


مطالب مناسبتی

■ از سفر کربلا (1389/11/13)

برای تازه واردین

چند مطلب مهم

بخش نظرات غیر فعال است
در صورتی که فرمایش خاصی دارید، از فرم ارتباط با ما استفاده نمایید







فارغ التحصیل دانشگاه هستم و توفیق طلبگی رسمی را نداشته‌ام. در این سایت علاوه بر نوشته های روزانه در موضوعات مختلف، سعی بر این بوده که بیشتر به مطالب و اخبار مرتبط با ازدواج موقت پرداخته شود.

در زمینه احکام و روایات مربوطه علاوه بر مطالعات شخصی، از راهنمایی‌های دوستانی فاضل نیز استفاده کرده‌ام که از همه آنها تشکر می‌کنم.

باز هم لازم می‌دانم که اعلام کنم هدف هم ابلاغ صحیح مطالب مربوط به ازدواج موقت است نه ترویج عملی و رساندن افراد به هم.

اگر در زمینه این هدف می‌توانید به بنده کمک کنید یا سوالی در این باره دارید که با جستجو در مطالب وبلاگ نتوانستید پاسخ آن را پیدا کنید، می‌توانید از طریق آدرس الکترونیکی manmotecom در جیمیل با ما ارتباط برقرار کنید یا از طریق فرم زیر:

نام شریف شما

آدرس الکترونیکی (جهت دریافت پاسخ)

فرمایش شما