* خاطره زیر را یکی از خوانندگان وبلاگ برای ما ارسال کرده:
با متعه گرامی در خانه نشسته بودم که ناگهان صدای موبایلم بلند شد
(که واقعا مزاحمترین صدای عمرمه!) اونم در اون وقت حساس...
گوشی را برداشتم؛ دوست عزیزی بود که با نگرانی دنبال یک جایی میگشت برای گذراندن ساعاتی شیرین با متعه خود!
اندک تأملی کردم دیدم اگر من از این لذت موقت بگذرم برای شادی این دو جوان، هم سنت را به جا آوردم و هم ثوابی در حق اون بنده خدا انجام دادم...
هرچند خیلی سخت بود تو اون سرما از اون خونه گرم و نرم بیرون زدیم و کلید را به دست آن دوست عزیز رساندم.
با متعه گرامی خود بیرون اومدم. راستش نمیدونستم کجا باید بریم !!
رفتیم به سمت یک پارک بزرگ. در اون ساعت کسی داخل پارک دیده نمیشد. مدتی توی پارک با متعهام قدم میزدم. در انتهای پارک یک رستوران خیلی مجلل بود. هم از سرما داشتیم میلرزیدیم وهم از ضعف و گرسنگی. شکر خدا رستوران باز بود. جالب اینکه مثل پارک، جز ما کسی را نداشت!
شام را با حوصله میل کردیم و خیلی خوش گذشت.
در هنگام خروج صدای موبایل به گوشم رسید...
آن دوست عزیز بود که گفت جزاک الله خیرا کلید آماده است
به متعه خودم گفتم دیدی یک ایثار کوچیک کردیم وجامونو برای چند ساعت به این دو جوان دادیم و یکی از بهترین شبهای زندگیمونو تو این پارک "دربست" گذروندیم
این کادوی اون بود...
شکر خدا بابت همه نعماتی که به ما داد و نداد...