برف یکدست و نرم می بارید
در شبی ساکت و زمستانی
رد ممتدّ جای پایش بر
جدول سرد و خیس و سیمانی
دکمه ی بازِ ژاکتش را بست
در یک بسته کِنت را وا کرد
زیر لب گفت «لعنت» و آرام
به کف دستهای خود ها کرد
به دل آسمان نگاه انداخت
«پس کجایی خدای بی همتا!!؟؟»
تک و توک از میان توده ی ابر
کورسوی ستاره ای تنها
نوربالا به چشمهایش زد
یک «پژو» دار و دسته ی اوباش
و هواری که دورتر میشد:
آی ی ی...امشب بیا و با ما باش...
لای لا لای نیش ترمزها
خاطرش را به کودکی ها برد
یاد آن دوره گرد فالفروش
پیش چشمش٬ تلو تلو میخورد:
....بده من..ای عزیز..دستت را
تا ببینم که سرنوشتت چیست
هوم م م...خطی که این طرف٬ اینجاست
این همان شاهراه خوشبختی است
این یکی خط٬ همین که این گوشه است
یعنی مردی ز دور٬ می آید
برو جانم..که فال نیکوییست
شادی و
شوق و
شور
می آید
برف٬ یکدست و نرم٬ می بارید
در شبی ساکت و زمستانی
شبنمی روی گونه لغزید از
چشمهای زنی... خیابانی