* متن زیر را یکی از دوستان برایم ارسال کرده که مناسب برای وبلاگ
در کتاب بحار الانوار- ج 14- ص 280 چنین نقل شده که:
عیسی بن مریم علیهما السلام همراه با حواریون خود از کنار شهری عبور می کردند اشیائی قیمتی توجه یاران او را به خود جلب کرد لذا پیشنهاد کردند بیشتر جستجو کنیم شاید به گنجی دست یابیم.
عیسی گفت حرفی نیست شما به جستجوی خود ادامه دهید اما من می خواهم وارد شهر شده و آنجا به دنبال گنج خود بگردم و اینگونه خود به تنهایی وارد شهر شد، همچنان که می گشت به کلبه ای رسید و در زد و میهمان پیرزن و تنها پسر جوان او گردید و ساعت ها در کنارشان نشست و با ایشان از هر دری گفت و گو نمود، او که از هوش و دانایی و آمادگی رشد پسر جوان تعجب کرده بود، رو به مادر نموده و پرسید: پسرت بسیار زیرک و با فراست است لیکن اندوهی غریب در چشمانش موج می زند قصه این غصه چیست؟
پیرزن گفت: حقیقت این است که پسرم دل به دختر پادشاه سپرده و خواهان او گشته حال آن که ما زندگی ای بس فقیرانهای داشته و با چنین تنگدستی ای روی رفتن به خواستگاری آن دختر را نداریم.
عیسی گفت: اندوهگین نباشید که چاره این کار به دست من است، تو ای جوان همین فردا به قصر برو و به درباریان اعلان نما که به خواستگاری دختر پادشاه آمدهام.
صبحگاهان جوان شادمان به سمت قصر حرکت نمود و ساعتی بعد با سیمای درهم و گرفته به خانه بازگشت و چنین گفت: وقتی به قصر رسیدم با زحمت بسیار اجازه ورود گرفتم و چون درخواست خود را مطرح کردم همه وزیران و درباریان خندیده و مرا مورد استهزا قرار دادند سر آخر هم خبر نزد پادشاه بردند تا وی را هم بخندانند. پادشاه بعد از آن که مرا مورد تمسخر قرار داد گفت برو و با جواهر و مروارید و یاقوت بسیار باز گرد آن وقت شاید دخترم را به تو دادم؛ ای پیامبرخدا به گمانم با این کار، خود را مضحکه درباریان ساختم.
عیسی مسیح لبخندی زد و گفت: صبور باش جوان! هنوز کارما به پایان نرسیده اینک به ویرانه های این اطراف برو در آنجا هر قدر می توانی سنگ و کلوخ بردار و در انبان بریز و با خود بیاور....ساعتی بعد جوان با انبانی سنگین به خانه آمد، عیسی به وی گفت اکنون به انبان نگاه کن به اراده خداوند در آن جواهرات بسیاری خواهی یافت آنها را کناری بگذار تا فردا برای پادشاه ببری.
فردا جوان دلشاد و خوشنود با جواهرات و سنگ های قیمتی به قصر رفت، پادشاه ناباورانه همه چیز را ورانداز کرد و درحالی که از دیدن جوان به همراه چنین گنجینه بی نظیری تعجب کرده بود به او گفت: نه! این کافی نیست برگرد و درّ و گوهر بیشتری با خود بیاور.
جوان نزد عیسی برگشت و فرمان پادشاه را برایش بازگفت، عیسی یک بار دیگر او را به سراغ ویرانه فرستاد و با دامانی از در و گوهر های ناب به دربار پادشاه روانه کرد.
شاه که راز جوان تنگدست و انبان پرجواهر، پاک مات و مبهوتش ساخته بود، پسر را به کناری کشید و حقیقت را از وی جویا شد و چون نام عیسی بن مریم را از زبان وی شنید تکانی خورد و به خود آمد پس از مخالفت دست برداشته و دختر خود را به عقد جوان در آورد و از آنجا که هوش و درایت او را امتحان کرده بود تاج و تخت پادشاهی را نیز دراختیارش نهاده و اداره سرزمینش را بدو سپرد...
روزها گذشت و عیسى که به پایان ماموریت خویش نزدیک می شد برای وداع به قصر آمده لیکن پیش ازخداحافظی پادشاه جوان از او پرسید من در حیرت این نکته مانده ام: تو که توانایى دارى مرا از چنان تنگدستی اسفباری به چنین تاج و تخت با شکوهی برسانى پس خود چرا از این موقعیت بهره نجسته ونمى جویى؟
عیسى علیهالسلام پاسخ داد:
دانشمند الهى و هر کس که از پستى دنیا و فناى آن با خبر است هرگز به چنین امورى سطحى و حقیر تن در نخواهد داد. من در مقام قرب خداوند و محبت او به چنان لذتى معنوى دست یافتهام که لذات دنیوى در برابرش پشیزى نمیارزد.جوان که با شنیدن این کلام آتشی، به جانش افتاده بود این بار با حسرت پرسید: اگر چنین است پس چگونه بهترین را براى خود برگزیدى و مرا در چنین مهلکه اى گرفتار ساختى؟
عیسى در پاسخ گفت: خواستم عقل و درایت تو را سنجیده و آمادگیت بر ترک این ظواهر را دریابم و حکایتت را حجتی برای آیندگان قرار دهم.
جوان شوریده سر خلعت پادشاهی از تن به در آورده و تخت و اورنگ سلطنت را یک سره رها کرده و از پی عیسی به راه افتاد.
یاران عیسی که بیرون شهر به انتظارش ایستاده بودند با دیدن پیامبر خدا گنجینه خویش را بدو نشان داده و گفتند ما سر انجام گنج خود را یافتیم و عیسی علیهالسلام نیز به جوان اشاره کرده و گفت لیکن این بود آن گنجی که من در پی اش بودم!
****************
بی گمان امروز نیز زمین سیاحتگاه برترین حجت خداست - کسی که نه عیسی بن مریم، بلکه مقتدای محبوب اوست - مردی که ازشهرها گذر کرده به بازیهایمان سر میکشد، در مجالس ما شرکت جسته بر فرشهای مان قدم می نهد. وی نیز هر گوشه جهان را در جستجوی گنج های خویش می کاود، گنجینههای او مردمانی هستند که لذت قرب پروردگار را چشیده و از غیر او رستهاند. مردمانی به دور از هایوهوی و ادعا... بریده از زر و سیم و بریده از جاه و مقام و رها از هر رنگ و اورنگ...، آنان هستی خویش را به محبوب سپرده اند و جهت نمای وجودشان تنها به سمت حجت معصوم زمان در چرخش است و کهربای قلبشان را مهر او به سمت خویش می کشد وبس!
آری او همچنان ویرانه های این جهان را می کاود و گنجهای بکر خویش را از آن برمیگزیند، تا روز موعود.