پسر خاله مسج داد که برا یه پروژه ASP کارم داره. گفت: میتونی امشب بیای پیشم؟
بهش گفتم: ببینم تو راجع به من و متعه ام که چیزی نگفتی به مامانت؟ من امنیت جانی دارم؟
گفت: آره بابا، خیالت تخت! من گارانتی ات میکنم که سالم بیای و برگردی !!!
خلاصه ما هم بقصد تجارت! از این سر تهران (صادقیه) کوبیدیم و رفتیم تا اون سر تهرون (حکیمیه)
وقتی رسیدم خونشون، مامانش هنوز نیومده بود. رفته بود جلسه بسیج !!!
پسر خاله ما هم از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به دست انداختن ما ؛ الان بزار مامان بیاد، قراره حالتو بگیره. فک کنم یه روحانی هم دعوت کنه که عقد دائمت رو بخونه با دختر همسایه بغلی !!! و...
خلاصه ما رو کلی ترسوند، بعدش گفت دلستر میخوری؟
گفتم: آره حالا که قراره شهید بشم بیار تا بخورم که تشنه لب نمیرم
گفت: با این طعم ها داریم ؛ آناناس، هلو، لیمویی، انار، توت فرنگی، سیب، کدومشو میخوای؟
گفتم: همینا فقط؟ چقدر مردن سخت شده!!!!