یکی از خوانندگان در بخش کامنتهای مخالفین متعه، اینطور نوشته:
سلام
وبلاگ خیلیییییییی تهوع آوری دارید آدم چندشش میشه! البته من چند وقته اینجا سرمیزنم تا ببینم باز چه جوری خودتونو تحویل گرفتیدو عقده گشایی کردید !
آقائی میگفت:
در قدیم الایام که سیستم فاضلاب و ماشینهای تخلیه چاه نبود، یه بابایی این شغل رو بر عهده داشت که چاه مردم رو تخلیه میکرد و میبرد بیرون شهر.
از قضا روزی این بابا گذرش خورد به بازار عطارها! بمحض اینکه بوی گلاب و عطریجات به دماغش خورد، افتاد روی زمین.
ملت دورشو گرفتن و هر چی گلاب پاشیدن به صورتش و گل گاوزبان بهش دادن، دائما بدتر شد !
یکی میشناختش، تا با اون حال دیدش، داد زد ولش کنین الان میکشیدش !
گفت یه کم فضولات حیوانات بیارید، آوردن، گرفت جلوی دماغ اون بابا، کمی بو کشید و گفت: آی آی آی حال اومدم ! چی بود این قبلیا !
حکایت اونی که گناه بهش حال میده اما حکم خدا براش تهوع آوره هم همینه.