برخی ازدوستانی که موردی برای ازدواج دائم یا موقت پیدا نمیکنن، خیلی شکوه میکنن و اهل صبر نیستند.
عزیز من اگر مورد پیدا شد؛ استفاده کن اما اگر پیدا نکردی صبر پیشه کن.
شعری از شیخ بهایی هست که هر وقت صبرمو از دست میدم یادش میفتم:
عابدی در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری چو اصحاب رقیم
روی دل از غیر حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها می بود مشغول صیام
یک ته نان می رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی نصفی سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش می گذشت
نامدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف
شد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا وانگه عش
دل پر از وسواس در فکر غذ
بسکه بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زآن مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جبل
اهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار بر خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی
مانده از جوع استخوانی و رگی
پیش او گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد پو گرفت
از پی او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد تا نیاید زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش
تا مگر بار دیگر کا زاردش
عابد آن نان دیگر دادش روان
تاکه باشد از عذابش در امان
کلب آن نان دگر را نیز خورد
پس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او می دوید
عف و عف می کرد رختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجر
من سگی چون تو ندیدم بی حی
صاحبت غیر از دو نان چیزی نداد
وان دونان را بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست
وین همه رختم دریدن بهر چیست
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمی به مال
هست از وقتی که من بودم صغیر
مسکنم ویرانه این گبر پیر
گوسفندش را شبانی می کنم
خانه اش را پاسبانی می کنم
که به من ازلطف نانی می دهد
گاه مشت استخوانی می دهد
گاه از یادش رود اطعام من
وز مجاعت تلخ گردد کام من
روزگاری بگذرد کاین ناتوان
نه زنان یا بدنشان نه استخوان
گاه هم باشد که این گبر کهن
نان نیابد بهر خود نه بهر من
چون بر درگاه او پرورده ام
رو به درگاه دگر ناورده ام
هست کارم بر در این پیر گبر
گاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد یک شبی نانت به دست
در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو برتافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی
کرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گزین
بی حیاتر کیست من یا تو ببین
مرد عابد زین سخن مدهوش شد
دست خود بر سر زد و بی هوش شد
ای سگ نفس ((بهائی )) یاد گیر
این قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری
از سگ گرگین گبری کمتری
خلاصه صبر و توکل فراموش نشه: انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب (آیه 10 سورة الزمر)