در منزل همراه متعه مان نشسته بودیم و مشغول صرف صبحانه بودیم.
تلویزیون هم روشن بود. یک آقای دکتر با شخصیت، مشغول صحبت بود. وقتی چشمش بهش افتاد؛ چشاش گرد شد.
کلی فکر کرد تا اسم اون که داشت صحبت میکرد یادش اومد.
بعد شروع کرد به نقل خاطراتش از دورانی که این دکتره اومده بود خواستگاریش...
مثلا میگفت خیلی سریش بود و مصرّ. برام جالب بود. به قیافه اش نمیخورد.
بهش گفتم: همینه دیگه؛ ناشکری کردی، یکی مثل من گیرت افتاد!
دکترش شد مهندس، دائمش شد موقت، حالا بچش نوش جونت!
______________
پاورقی: البته جمله اخیر طنازی بود وگرنه به سبک سهراب باید گفت: ازدواج موقت، چه کم از دائم دارد؟ چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید!