* اشاره: این داستان کاملا واقیعیه! دیشب که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه، از قضا، با یه روحانی هم مسیر شدم. اینو در مورد دوستش تعریف کرد...
یه بنده خدایی که آدم متدینی هم بود، خواستار یه شماره موبایل خاص بود
این بنده خدا با اون شماره تماس میگیره و از قضا یک خانم از آب درمیاد در شمال!!!
خلاصه هر چی میگه من این شماره شما رو _ هرچند رُند نیست _ بدلیل خاصی میخوام.
طرف زیر بار نمیره.
آخرش آقاهه با ناراحتی میگه پس یعنی من نیام دیگه؟
و جواب میشنوه که بیا یه کاریش میکنیم!اون بنده خدا هم میره شمال و اونجا یه جا اجاره میکنن و چند روز پیش هم بودن!!! و با دست پر برمیگرده.