بعد از جریان زیارت دیشب یکی از متعه های سابق ما (که خدایش بیامرزد!) برام مسج زده که:
مطلب بلاگتو خوندم و از مطلب آخر (کجا دانند حال ما) خیلی دلم سوخت، هم برا شما و هم برا اون بچه ها گریه کردم، این ایام ما رو هم دعا کنید، التماس دعا
من هم براش زدم که: انا غیر ناسین لذکرکم
اما نفهمیدم چرا دلش برا من سوخته؟!
18 سال پیش نگاشته شده
برام زد که: قبول باشه مؤمن
براش زدم: مؤمن باباته، جد و آبائته !
18 سال پیش نگاشته شده
شب شهادتیه توفیق پیدا کردیم بعد از مدتی دوری، برم حرم حضرت معصومه در قم
نشسته بودم در حرم و یه کتاب سرگرمم کرده بود که دیدم یه عده دانش آموز دستاشونو گرفته بودن بهم مثل عمو زنجیر باف و اومدن نشستن یه کناری
بیست نفری میشدن، نابینا بودن یا بقولی روشن دل
مشغول دعای توسل شدن، یکیشون حفظ بود و میخوند
بعضیاشون زار میزدن طوری که مسئولشون سعی میکرد آرومش کنه و میگفت آرومتر چه خبره اما فایده نداشت
در این هیر و بیر، سیده خانمی که متعه ماست زنگ زد و...
خودم رو میدیدم و این همه نعمت سلامتی و... که داده، با این همه آرامش! و اونا رو با اون دلهای پریشون و وضعیت نه چندان مناسب ظاهری، گویا زبان حالشون این بود که: کجا دانند حال ما، سبکبالان ساحلها؟
خلاصه خیلی باید شاکر بود ؛ و قلیل من عبادی الشکور
18 سال پیش نگاشته شده