* متن زیر را یکی از دوستان برایم ارسال کرده که مناسب برای وبلاگ
در کتاب بحار الانوار- ج 14- ص 280 چنین نقل شده که:
عیسی بن مریم علیهما السلام همراه با حواریون خود از کنار شهری عبور می کردند اشیائی قیمتی توجه یاران او را به خود جلب کرد لذا پیشنهاد کردند بیشتر جستجو کنیم شاید به گنجی دست یابیم.
عیسی گفت حرفی نیست شما به جستجوی خود ادامه دهید اما من می خواهم وارد شهر شده و آنجا به دنبال گنج خود بگردم و اینگونه خود به تنهایی وارد شهر شد، همچنان که می گشت به کلبه ای رسید و در زد و میهمان پیرزن و تنها پسر جوان او گردید و ساعت ها در کنارشان نشست و با ایشان از هر دری گفت و گو نمود، او که از هوش و دانایی و آمادگی رشد پسر جوان تعجب کرده بود، رو به مادر نموده و پرسید: پسرت بسیار زیرک و با فراست است لیکن اندوهی غریب در چشمانش موج می زند قصه این غصه چیست؟
پیرزن گفت: حقیقت این است که پسرم دل به دختر پادشاه سپرده و خواهان او گشته حال آن که ما زندگی ای بس فقیرانهای داشته و با چنین تنگدستی ای روی رفتن به خواستگاری آن دختر را نداریم.
... خواندن ادامه مطلب16 سال پیش نگاشته شده